سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند از دانش سیر نمی شود، تا سرانجام به بهشت درآید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||  Atom  ||
بیهوده متازید که مقصد خاک است

محسن موسایی ::یکشنبه 87/12/25 ساعت 9:35 عصر


یک شنبه تبریز بودیم ایشون هم بودن به من گفت پسرعمو دوست دارم وقتی  تو هیئت هفتگی روضه میخونی
آخرش برا من یه صلوت بفرستی !! گفتم چطور مگه ؟ خیره انشاالله  گفت منم وقتم تموم شده......
بعد به برادرش گفت داداش مهدی برام عیدی گرفتی ؟؟ گفت نه هنوز  ... گفت دیگه نمیخواد بگیری !!
گفت چرا ..؟؟ گفت از امسال دیگه عیدی نمیخواد بگیری .....
روز دوشنبه زنگ زد به خواهرش ... سمین جان محرم دیدم لباس مشکی نداری برات یه لباس مشکی خریدم
گفت آبجی محرم که تموم شد ... گفت اشکالی نداره لازمت میشه !!
.
.
.
.
صبح پنج شنبه ساعت شیش و نیم راه افتادم  چون ساعت هشت قرار بود تشییع بشه
وقتی رسیدم چند دیقه بعد امبولانس رسید چقد رجمعیت زیاد شد یه دفعه بیشتر هم غریبه بودن نمیشناختیم
یه عارفه ی پاکدامن یه کنیز حضرت زهرا ............ وقتی تابوت رو آوردن بیرون و گذاشتن زمین انقدر جمعیت زیاد بود نشد که ببرن داخل حیاط خونه  از همونجا را افتاد به سمت مسجد ...به عزت و شرف لااله الا الله ....لااله الا الله ......لااله الاالله...... تابوت روی دست جمعیت داشت پروازمیکرد ........
رفتیم سرمزار
جنازه رو بردن که غسل و کفن و حنوط کنن والده ی مکرمه ی بنده هم قرار شد توی غسل و کفن همکاری کنه
از زبون مادرم.... دوتا خانم اومدن گفتن میخوایم کمک کنیم اما غریبه بودن ...! اما دیگه هیچ کس کاری نکرد ... فقط این دوتا خانم غریبه........
موقع نماز یه دفعه نم نم بارون زد در حالی که چند دیقه قبلش هوا آفتابی بود ...!!همه جا بوی خاک و بارون پیچید و قتی رسیدیم سر مزار و جنازه رو داخل قبر گذاشتن و یه حاج آقایی که هنوز هم قیافه ی عجیبش توی ذهنمه داشت تلقین میخوند ... دقیقا پنج نفر تربت آوردن ..... تربت کربلا که زیر زبونش زیر صورتش و داخل قبر گذاشتن یک دفعه یه بوی عطر خیلی عجیبی فضا رو گرفت .... انقدر زیاد شد که نفس کشیدن مشکل شد.... بچه ای شیر خواری که داشت گریه میکرد ساکت  .... یه دفعه  همه گریه ها قطع شد !! همه داشتن به هم نگاه میکردن ..فقط صدای تلقین میومد ... اسمعی افهمی یا عبدالله  یا امت الله ....روی قبر رو پوشوندن .........
اما من خشکم زده بود ... همه رفتن ... من و حاج آقا موندیم... هیچ حرفی هم زده نشد ... ایشون دوباره تلقین خوند ... برگشتیم !!



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته های دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    حیا
    یک شاعر عالی
    بیهوده متازید که مقصد خاک است
    پسته های لال !!
    هوای بهاری
    [عناوین آرشیوشده]

    About Us!
    محسن موسایی
    Link to Us!

    Hit
    مجوع بازدیدها: 18653 بازدید

    امروز: 1 بازدید

    دیروز: 1 بازدید

    Archive


    اسفند 1387

    Submit mail